کانکور نقاشى
ناهيدبشردوست ناهيدبشردوست

 

در کلبه او را دق الباب کردم ، مرد با سيماى گشاده و لبخند مرموزى که روى لب داشت مرا استقبال کرد. دستم را فشرده گفت :

خوش آمدى دوست عزيز! صفا آوردى ، چه خوب که پس سالهاى دور و دراز   ياد ما کردى .

 

من که از ساليان دور در مهاجرت بسر برده و در آن سر زمين هاى دور از دست گرفتارى هاى روزگار اندک بفکر دوستان خويش بودم گاهگاه زمانيکه  به تصويرمرد کهن ساليکه بالاى تخت سماوار روى گليم قاغمه دراز کشيده ويک پياله چايخورى سفالين بدست دارد مينگريستم همين دوست نقاشم که در اندوه  و بيچاره گى روزگارتلخى  را با  فاميلش سپرى ميکرد بيادم ميامد.

 

 قلبم بخاطر دورى او و روزگارى بدى که با آن  درگير بود  فشرده ميشد

 

 من دوستم را  قبل  ازمهاجرت، هنگاميکه آتش جنگ زنده گى مردم درد ديده شهرما را به نيستى و آواره گى کشانيد گم کردم، زيراديگر نه شهر آن شهرى ماند و نه خانه ها که زنده گى ما درآن رنگ و رونق گرفته واز درو بام کوچه وپس کوچه آن نداى صداقت بانگ برميداشت

 

دوستم پس از تعارف چاى  در چوکى مقابلم نشسته و با چشمان معقرش بصورتم خيره شد.

 

چين و چروک فراواني بصورتش خط ا نداخته ورنگ چهره اش به زردى گرائيده بود،او همانند سالهاىقبل از جنگ ،همچنان خاموش و کم حرف بود و گوياحوادث جنگ او را بکلى دگرگون ساخته بود .

 

 

 

از خلوص خلوت دوست نقاشم که جز انگيزه صميميت مخلصانه رنگ ديگرى از آن پيدا نبودلذت ميبردم  . اطرافم را که تصاوير بيشمارى ميان چوکاتها بديوارها آويخته شده بود، نگاه کردم ! براستى اين تصاوير هرکدام بيان کننده يک حقيقت بود؛ اما از حوادث تلخ روزگاران جنگ، از شکست، ويرانى، مرگ، تباهى، فرار ذلت  نااميدى و محروميت ها  .

 

دوستم براستى لحظات پيهم بامن ازطريق اين تصاوير قصه هاگفت ، قصه هائيکه نميشد آنرا با چنان جزئيات بزبان بيان کرد. و پس از چند لحظه گيلاس چايش را تا طى آن تهى کرده و در اثر تقاضاى من  که ميخواستم  در ضمن اينکه کار اورا تماشا کنم چند قطعه عکسى هم از او در جريان کارش بگيرم از جايش برخاسته بالاى چوکى مقابل تصوير نيم کاره اش نشست .

 

 بسوى تصويرش خيره خيره نگاه کرد و دقايق ديگر هم بى آنکه پيرامون شگرد هاى کاريش ژرف بنگرد مويک را بر رنگ زده،  رنگها را باهم در آميخت و بروى تصوير کشيد .

 

نميدانستم دوستم از اينهمه مويک زدن ها چه چيز را ميخواست به تصوير بکشد ؟!ساعت در تقويم بالاى  دقايق خط بطلان کشيد و همچنان براى درنورديدن لحظات ديگر آرام ـ آرام را ه  ميپيمود.

 

   من عکس هاى بيشمار ديگر را از تصاوير آويخته شده بديوار گرفتم که هر کدام يک شهکار بود ، بوى رنگ و تيل خاک فضارا پر کرده بود؛ هواى اتاق گرم شده بود، کلکين کوچکى که ميشد ازآن ازدحام کوچه متعفن را ديد هميشه بسته بود و اينسوى ديگر که خانه همسايه ها ى بيگانه مانع عقب زدن پرده ها ميشد  هم دايم  زير سايه پرده ها ى ضخيم بود .

 

عرق ژاله آسا از دوگوشه شقيقه هاى نقاش بروى گونه هايش خط کشيده بود .

آن روز را در کنار دوست نقاش خود با ملاحظه کار ها و عملکرد هايش سپرى کردم که برايم خيلى دلچسپ و خاطره انگيز بود

 

 آفتاب از خط استوابيکسو لغزيد و آرا م ـ  آرام بسوى مغرب رفت از جايم بر خواستم تا  قبل از فرارسيدن شب به خانه بر گردم ، چند روز ديگرهم وقتى بديدن دوستم آمدم ديدم  وى بالاى همان تصوير کار ميکند، بالاخره حوصله ام لبريز شده از او پرسيدم :

ـ اين تصوير چيست و چه وقت کار بالاى آن تمام ميشود ؟!!!!!!

 

دوست نقاشم که تبسم مليحى روى لب داشت،و نميدانم چند کلمه حرف را از کجايش بدر کرده گفت :

ـ چرا دلت تنگ شده ، کار بالا ى اين اثر را زمانى خاتمه خواهم داد که به اصل هدف برسم .

به عجله پرسيدم  :

ـ کدام هدف دوستم ؟!!

من هم نميدانم که هدف من در اين اثر چيست ، اما همينقدر ميدانم که بزودى به هدفم نايل نخواهم شد ، زيرا اينجا مسله کانکور مطرح است.

و من ميخواهم اثر جايزه را از آن خود ساخته اين زنده گى شوم رنگ بدل کند

 با خودخنديده گفتم :

ـ درجائيکه هنر هيچگونه ارزشى ندارد چطور کانکورى بدين مناسبت

راه اندازى ميگردد و بدون تامل پرسيدم :

هدف مشخص است يا آزاد ؟ !

ـ دوستم که احساس ميکنم پس از ساليان جنگ نخستين بار است که به ديالوگهاى من پاسخ ميگويد  پس از آنکه آب دهنش را فرو برد لبهايش را با آب دهنش تر کرده  ادامه داد .

 

نه . هدف آزاد است ؛اما من ميخواهم روى يک سوژه مشخص خودم تمرکز کنم .

من که از حرفها، اداها  و ارتباط دوست هنرمندم در جريان صحبت با کارش لذت ميبردم بزودى پرسيدم :

 

يعنى ميخواهيد چه چيزى را معيار هدف کار تان قرار دهيد ؟!!

 ميخواهم بى ارزش  بودن هنر و هنر مند  را در جامعه خويش در اين تصوير  انعکاس بدهم .

با خنده کوتاهى گفتم :

اثرشما  امکان ندارد شامل جايزه شود، زيرا شما  با اين نقاشى يک حقيقت تلخ را بيان ميکنيد

ـ بلى  ، منظور من هم همين است !!

دوستم مدتي هيچ نگفت و به کارش بالاى آن تصوير ادامه داد .... انگار در باره گفته من در تفکر بود يعنى  ميخواست انجماد حرف مرا بشکندو پس از لحظات چند با صداى نرمش گفت :

ـ پس در کانکورى که راه اندازى خواهد شد اثرم را کانديد نکنم ؟ !!!

از جايم برخواسته مقابل تصوير جا گرفتم عجب تصويرى عصيان همه اش تصوير خورد پاره  شده در دست عصيانگر طوفان و شخصيکه هردو دستش را بسوى آسمان بلند کرده و فرياد ميزند انگار هنرمنديست که ميخواست اثرش را از دست باد برهاند  ..... براستى اين تصوير باآنهمه  تلاشى که دوستم براى زنده کردن آن داشت بى مورد نبود .

 

آميزش رنگها ، طرح مفهوم تصوير،تناسب تصويربا هدف مطروحه  .....مرا  هيجان  زده ساخت با خود گفتم چقدر طرح بلند !براستى که کار شمآ قابل تمجيد است !و با خودم گفتم که کانديدکردن اين اثر يک انگيزه آزمايش است که آيا راستى در اجتماع ما هنر رد پا دارد يا خير !

 

اثار جمع آورىشده و روز اعلان کانکورهم از سوى کميسيون ارزيابي تفهيم شد . تا يکروز قبل از اعلان کانکور ،ديگر بادوستم بى ارتباط ماندم ، اصلاَوقت آنرا نيافتم تا بااو ببينم . تاريخ اعلان کانکور را بياد داشتم صبح هنگام ، قبل از صرف چاى  راهى خانۀ او شده با هم يکجا راهى محل اعلان کانکور شديم در راه دوستم ميخواست مرامعتقد  به اين بسازد که هيچگاه نميشود د راين مُلک  از راه حلال روزى فراوان بدست آورد و فضاى مناسب براى تنفس کردن  در يافت.

 

 اما زمانى به حرفش معتقد شدم که اثرمسترد شده او را خريده باخودم بسوى خانه ام بردم و تصميم گرفتم که آنرا با خودم به خارج برده کنا رآن تصوير که قبلااز اوگرفته بودم بياويزم تا با ديدن آن دوستم بيادم بيايد.

 

 روز هاى خوبى رابا خاطرات خوش و نا خوش در کنار هم  سپرى کرديم و من پس از دو ماه  ،دوباره به سرزمين غربت( مهاجرت )مسافر گشتم.

 

با رسيدن به منزل اولين کارم اين بود تا تصوير را بديوار بياويزم ! تصويرى را که از کانکور مسترد شده و من آنرا با پول ناچيز خريدم . چوکى را به زير پايم گذاشته آنرا بطور دلخواه به زاويه مناسب بديوار اويختم ،راستى  به زيبايى اتاقم افزود زيرا با رنگ ديوار و پرده ها آميزش عجيبى داشت.

 

در يکى از روز ها که صبح سپيده اش را در پس پنجره ها پاشيده بود و روشنائى  اندکى بعد تر به چشمم اشعه زد! از خواب بيدار شدم !هر روز موقعيکه از خواب برميخواستم نخستين بار چشمم به آن تصوير و خاطرات دوستم ميفتاد .گاهى شادمان وزمانى هم بخاطر تظلمى که روزگار بروى نازل کرده و او را در قهقراه اندوه ، پريشانى فقر  و نادارى فرو برده خيلى آزرده وناتوان ميشدم .

 

 صداى تک ـ تک دروازه بگوشم رسيد، از خدا ميخواستم که امروزرا که روز تعطيل است کسى را با خود داشته باشم تا باهم روز را بخوشى سپرى کنيم در را گشودم از بخت نيک يکى از دوستان خارجى ام او با قهقه هميشگى اش درون آمده با صميميت دستهايم را فشرد و مثل هميشه و بدون تعارف بجايش روى چوکى نشست .اولين کار اونگاه کردن بـسوى تصاوير بود، زيرا او نه تنها اينکه هنر مند بوددر قبال آن به هنر و هنر مند خيلى صميميت ميورزيد.

 

 بيضه چشمان مرد خاموشانه روى تصاوير گذشته که دو سه تا بيش نبودند  چرخيد و اين تصوير که تازه بديوار آويخته شده بود اورا چنان هيجان زده ساخت که بزودى از جايش بلند شده و فاصله اش را با تصوير نزديکتر ساخت  وازنام  نقاش آن پرسيد :

 

با آنکه در باره دوست نقاشم براى او بـسيار گفته بودم، بار ديگر از حادثه کانکور برايش قصه کردم ، دوست خارجى ام خيلى برآشفته و طور هميشه خيلى هيجان زده واحساساتى شده  رنگ صورتش بشدت سرخ شد!  لبش را زير دندان گزيده بامشت محکم بروى ميز کوبيد ه گفت :

 

براستى که قدر زر را زرگر ميداند ، هيچکس ارزش آن هنرمند والا مقام را نميداند به جز هنرمندان اما افسوس .... ايکاش! همه هنر مند ميبودند و پس از لحظه مکث در  ذهنش چيزى بگونه قضيۀ پديدار گشت.

 

از جايش برخواسته در حاليکه هردو دستش را به جيبهايش گذاشته بود  به قدم زدن پرداخت ، هنوز چند قدمى رانپيموده بود که دوباره برگشت ، گويا حرفى براى گفتن دارد و با لهجه انگليسى مرا مخاطب ساخته گفت :

 

ـ  نظر خودت چيست که اين اثر را درفروشگاه  به فروش بگذاريم ؟!

هر چند نمى خواستم که اثار دوستم که نشانۀ از خاطرات شرين اوست از نزدم دور شود؛ اما با خود انديشيدم که هرگاه بدينوسيله بتوانم تا اورا اندک کمک کرده زندگيش را رونق دهم رسالت دوستى خودرا در برابر او ادا خواهم کرد .

 

از جايم بر خواسته در حاليکه مفکوره دوستم را استقبال ميکردم گفتم :

ـ عا ليست ! من با تو همنظر هستم ، دوست عزيز! مگر چقدر قيمت بالاى آن بگذاريم ؟ دوست خارجى ام که با نهادهاى فرهنگى آنجا آشنائى داشت پيشنهاد کرد که اثر را به کميسيون ببرند تا از آنطريق قيمت گذارى گردد .

هردو متحدانه تصميم خود را عملى ساخته  تصاوير را برداشته به کميسيون رفتيم ، براستى من به مؤ فقيت دوستم زمانى پى بردم که انعکاس اش را در آنجا از نزديک ديدم و با داشتن چنين دوست که مايه مباهات و افتخارم بود با ليدم  .

 

روزيکه کميسيون بالاى اثر قيمت گزارى ميکرد درست يکروزقبل از روزى بود که ما بدفتر اتحاديه هنرمندان در آن شهر رفتيم، وقتى اثر را بدست آورديم  ديديم در قسمت تحتانى اثر به اشاره آن اتحاديه قيمت اثر را ٢٠٠هزار دالر قيمت گذاشته بودند به راهنمايى دوست خارجى خود،اثر را در مغازه فروشات اثار هنرى برده و به شخص مسؤول آن سپرده برگشتيم ، اين روز ما به همين گونه سپرى شد و چند رو ز ديگر در عقب آن جا بدل کرد تا آنکه در يکى از روز ها از آن مغازه که اثر را درآن گذاشته بوديم تيلفون آمد . بر حسب تصادف هردوى ما در منزل بوديم تيلفون را برداشتم :

ـ بلى، از آنسو با لسان انگليسى برايم گفته شد که :

ـ منزل فريدون جان است ؟

به عجله گفتم بلى ،

طرف مقابل با سلام کوتاهى گفت :

ـ شما يکبار به فروشگاه بيائيد

پرسيدم :

ـ  چى خبر است ؟

متاسفانه تيلفون قطع شد .

دوست خارجى ام که انتظارم را ميکشيد تا به بازى شطرنج خود ادامه بدهيم تقاضا کرد تا بازى را پيش ببريم اما من تقاضاى اورا رد کرده گفتم

ـ از فروشگاه تيلفون آمده بود بايد برويم فکر ميکنم شايد  اثر دوستم فروش شده باشد هردو ذوق زده بسوى فروشگاه رفتيم بزودى دريافتيم که همان اثر که طوفان نامداشت با همان قيمت بفروش رسيده و من بايد پول آنرا تسليم شوم .

. پول را بدست آوردم و آنرا چند روز پس وقتى موقع يافتم  توسط کسيکه رونده وطن بود به آدرس خانه دوستم فرستادم ... هرچند اوچند  روز در راه معطل شد ، اما  وقتى پول را بخانه دوست نقاشم رسانيد آن روزى بود که چند ساعت قبل  دوست نقاشم ازاثربيمارىسرطان در گذشته بود .

         

 

 

 

 


October 21st, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان